گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس

بیگانة غم تو مباد آشنای من

ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست

وی دشمن مروّت و خصم رضای من

ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو

ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من

ای غمزدای دیده و حسرت‌فزای من

ای دلبر ستیزه‌گر بی‌وفای من

ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو

ای پایمال نازت سر تا به پایِ من

شکریست در لباس شکایت دل مرا

وآنهم ز بخت بی‌اثر نارسای من

روزی که برگزیدمت از اهل روزگار

گفتم که دیگری نگزینی به جای من

عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت

کز تو نبود غیر غمت مدّعای من

خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز

وین طرفه‌تر که سخت‌تری در جفای من

روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود

کامل عیار بود مس ناروای من

اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت

شد این‌چنین به خاک برابر طلای من

دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم

ور خود ز حال من خبرت نیست وای من