گنجور

 
فیاض لاهیجی

هان ای صبا که باخبری از نیاز ما

یک صبحدم به گلشن آن کو خرام کن

چون داد کام دل دهی از خاک بوسیش

از خون ما به خاک در او سلام کن

آنگاه از زبان شکوة هجران بیدلان

جرأت اگر نداری از آن دل به وام کن

گو برفروز چهرة لطفی به امتحان

آزادگان عالم دل را غلام کن

جان بر لب انتظار خرام تو می‌کشد

از نیم جلوه کار شهیدان تمام کن

راضی ز طرّه‌ات به رهایی نمی‌شوند

فکری دگر به حال اسیران دام کن

دانیم دل به مهر اسیران نمی‌دهی

با ما به کینه باش ولی مهر نام کن

بگشا لبی به سحر حلال تبسّمی

اعجاز را به لعل مسیحا حرام کن

دل بی‌کمند زلف تو از خویش می‌رود

دیوانه را به حلقة زنجیر دام کن

خالیست جای لطف تو در سیرگاه ما

جایی خوشست عشرت ما را تمام کن

در آفتاب وادی هجر تو سوختیم

ای ابر سایه بر سر ما مستدام کن

بردار یک دو گام براه وفای، تو

تا روز حشر مهر و وفا را غلام کن

ماییم باغ خشک و تویی ابر نوبهار

ما را بهشت ساز و تو در وی مقام کن

دل را هوای وصل تو کامی است ناگزیر

گو ترک سر بگیر و مگو ترک کام کن

ور همچو شعله سرکشی از سر نمی‌نهی

پروانه گو بسوز همان فکر خام کن