گنجور

 
فیاض لاهیجی

ز دانش مرا بس، که نام تو دانم

سوادم همین بس که نام تو خوانم

چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس

که آهی به عمری به پایان رسانم

جز آه شرربار حسرت ثمر کو!

نهالی که در عرصة دل نشانم

مراد دو عالم اگر در کف آید

کف خاک نبود که بر سر فشانم

به آن بی‌نشان کوی کس ره نبردست

عبث قاصد اشک را می‌دوانم

به گَرد سواران نخواهم رسیدن

درین دشت گلگون چه بر می‌جهانم

چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل

تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟