گنجور

 
فیاض لاهیجی

امشب که دست نالة زارم بساز بود

در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود

چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل

این بود بر رخم در صبحی که باز بود

یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت

یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود

هر جا که اهل دل نفس گرم می‌زدند

آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود

تا از گل تو بوی حقیقت شنیده‌ام

کارم مدام تربیت این مجاز بود

گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب

این عمرِ بی‌نصیبی ما خوش دراز بود

فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟

نازی که از نیاز جهان بی‌نیاز بود