گنجور

 
فیاض لاهیجی

ز قال رفته‌ام از دست، حال تا چه کند

خیال برد ز کارم وصال تا چه کند

نشاط عیش جدا می‌کُشد ملال جدا

کنون شهید نشاطم ملال تا چه کند

هزار حسرت ممکن شکسته در دل ماند

به جان خسته خیال محال تا چه کند!

طلوع صبح جمال تو عالمی همه سوخت

فروغ مهر تو وقت زوال تا چه کند

دمیدن سمن از زیر زلف خونم ریخت

بنفشه سر زدن از روی خال تا چه کند!

شکسته رنگی ما را بهارِ حسرت کرد

طلوع باده به آن رنگ آل تا چه کند!

میی به بزم ازل ریخت عشق در کامم

عروج نشئة آن لایزال تا چه کند!

غرور ساغر زر کرد آنچه کرد هنوز

تکلّفی که ندارد سفال تا چه کند!

تو یک نفس که گریبان چو غنچه کردی باز

صبا چه‌ها که نکرد و شمال تا چه کند!

نهال عشق تو در دانه بود و خون می‌خورد

کنون که ریشه دواند این نهال تا چه کند!

به استمالتم افکند عشق در دوزخ

چنین اگر دهدم گوشمال تا چه کند!

نکردنی همه کردم درین جهان فیّاض

در آن جهان کرم ذوالجلال تا چه کند!