گنجور

 
فیاض لاهیجی

غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت

بی‌رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت

کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج

آنکه از بادام چشمم سال‌ها روغن گرفت

چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت

تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟

می‌نهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست

می‌شدم بیرون ز عالم گریه‌ام دامن گرفت

ابرُوَش از کشتنت فیّاض شکّی طرفه داشت

عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟

تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت

نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت

دام هزار سلسله می‌‌خواست روزگار

زلف کجت به عهدة یک تار مو گرفت

زاهد اگر ز دست تو گیرد پیاله‌ای

نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت

کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل

چون شیشة پرم نفس اندر گلو گرفت

فیض خط پیاله کم از خط یار نیست

فیّاض می مگر زلش رنگ و بو گرفت!