غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت
بیرخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت
کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج
آنکه از بادام چشمم سالها روغن گرفت
چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت
تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟
مینهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست
میشدم بیرون ز عالم گریهام دامن گرفت
ابرُوَش از کشتنت فیّاض شکّی طرفه داشت
عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟
تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت
نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت
دام هزار سلسله میخواست روزگار
زلف کجت به عهدة یک تار مو گرفت
زاهد اگر ز دست تو گیرد پیالهای
نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت
کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل
چون شیشة پرم نفس اندر گلو گرفت
فیض خط پیاله کم از خط یار نیست
فیّاض می مگر زلش رنگ و بو گرفت!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
یک نفس خود را ز غم آزاد میباید گرفت
صرفهای از عمر بیبنیاد میباید گرفت
حلقة فتراک را در گوش میباید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد میباید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب میزند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.