گنجور

 
فیاض لاهیجی

خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت

گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت

صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز

پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت

بر شعلة فسردة من گرد غم نشست

وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت

بوی دل حزین به مشام فلک رساند

دودی که بر سر از جگر این کباب رفت

از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست

وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت

شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود

سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت

فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست

اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت