گنجور

 
فیاض لاهیجی

خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت

گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت

صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز

پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت

بر شعلة فسردة من گرد غم نشست

وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت

بوی دل حزین به مشام فلک رساند

دودی که بر سر از جگر این کباب رفت

از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست

وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت

شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود

سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت

فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست

اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت

 
 
 
انوری

گفتی اجل شهاب موئید که آن فلان

رفت و نگفت رفتم و این ناصواب رفت

از بادهٔ نعیم تو شد چون به خانه مست

رفتم چگونه گوید آن کو خراب رفت

صائب تبریزی

از خطِّ دلْ سیه، ز رخش آب و تاب رفت

مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت

مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت

در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت

آورد نبض دولت بیدار را به دست

[...]

فیاض لاهیجی

زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت

این گرد تا به آینة آفتاب رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه