گنجور

 
فیاض لاهیجی

زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت

چاره‌سازان چارة کاری که کار از دست رفت

نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن

بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت

بی‌ تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس

آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت

عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف

از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت

دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور

این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت

زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت

جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت

باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز

تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت

قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس

سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت

برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است

مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت

گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند

عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت

نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان

تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت

داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش

سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت