گنجور

 
فیاض لاهیجی

در دیار دل که کس جز حسن جولانی نداشت

عشق غیر از ناتوانی مردِ میدانی نداشت

عشرت بی‌طالعان هرگز تمام اجزا نبود

دامنی گر داشت این خلعت گریبانی نداشت

عشق اگر دارد خطر از شومی کامست و بس

تا هوس پیدا نشد این ره بیابانی نداشت

مشت خاکم بر هوا می‌رفت پیش از عشق یار

لیکن از بهر نشستن طرف دامانی نداشت

عشق غارت کرد هر جا دین و ایمانی که دید

زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت

نالة من شاخ گل در آستین می‌پرورد

عندلیبی همچو من هرگز گلستانی نداشت

عالم از عشق تو گفتی نسخة تصویر بود

هر که را انگشت بر لب می‌زدم جانی نداشت