گنجور

 
فیاض لاهیجی

تا کی از حوت کند جا به حمل مهر بدل

ای خوش آن روز که نه حوت بماند نه حمل

روز و شب عربده دارند به هم در تطویل

گاه آن اقصر ازین آید و گاهی اطول

شب که چون اول ظل دوم از حدمی رفت

گشت از کوتهی از سایه پیشین امیل

روز کز صبح نخستین نفسی کم می‌زد

همچو واعظ به درازی نفس گشت مثل

روز و شب در قصر و طول گرفتار و مرا

غم کوتاهی عمرست و درازی امل

پیش پایی نتوان دید باین شمع حیات

فکر ماضی بگذاریم و غم مستقبل

در چمن بر سر نازست گل امروز و مرا

غم فردا نگذارد که کنم فکر غزل

سخن هر که درآید ز میان می‌گوید

کس ندیدست ابد را ز گریبان ازل

فکر عریانی خود پیش از آن کن که ترا

در بر روح شود جامه تن مستعمل

خلعت زرد خزان چون ز بر افکند چمن

سبزه بر دوش وی افکند قبای مخمل

تو هم این جامه خاکی اگر از بر فکنی

اطلس چرخ ترا تنگ درآرد به بغل

هان بهار آمد و بلبل به تقاضای نسیم

فکر آن کرده که صد قول درآرد به عمل

من که در مکتب گل طفل نخستین سبقم

بلبل از من سبق نغمه گرفتی به جذل

قدرتم نیست که لب تر کنم از آب سخن

زهره‌ام نیست که اندیشه کنم طرح غزل

هر بغل پرگل و چون گلبن آفت‌زده من

برگ سبزی نتوانم که در آرم به بغل

بلبل آوازن و من گوش بر آواز غمم

گل نظاره‌طلب و دیده گرفتار سبل

شیشه غنچه پر از لخت جگر در دل باغ

ساغر لاله پر از باده خون بر سر تل

در چنین فصل که از فیض هوا نزدیکست

غنچه را باز شود عقده ما لاینحل

غنچه خاطرم از بس که گره در گره است

نگشاید اگرم یار و درآید به بغل

جوی اشکست روان بر رخ و عکس رخ من

همچو برگی که فتد گاه خزان در جدول

اثر فیض هوا بین که پر از اخگر دل

سبزه چون غنچه درآید به نظرها منقل

باغ چون نسخه تصویر درآید به نظر

صورت غنچه و گل نیمرخ و مستقبل

بسکه کج کج نگرد جانب سوسن از شرم

بیم باشد که شود دیده نرگس احول

مژده عشاق چمن را که حلالست حلال

بوسه از کنج لب غنچه چو آب از جدول

گر ندارد سر تسخیر ملک همچو پری

گرد خود بهر چه از هاله کشد مه مندل

چشم‌زخمی رسد ار شیشه می را در باغ

اثر نامیه‌اش زود کند سد خلل

ای دل امروز مده دامن رندی از کف

کار فردا بکند عفو خدا عزوجل

فصل شوخست نظر را نگذارد بی‌کار

حسن خوبست که دانسته کند ترک جدل

شوخی فصل بهارست و مرا پای طلب

در نگارست ز بی‌طالعی از رنگ کسل

لیک پنهان نظری هست مرا در چمنی

کاین بهارست از آن باغ و چمن رسم و طلل

این همه حسن که بر خویش فروچیده بهار

نیست چون حسن طبیعت که مثال است و مثل

شاهد طبع اگر پرده کشد بنماید

لاله و گل به مثل صورت عزی و هبل

جلوه در پرده فانوس طبیعت دارد

پرتو شمع ابدسوز شبستان ازل

شاهد حسن طبیعت نکشد منت رنگ

در بر جوهر ذاتی، چه حلی و چه حلل

صافی طینت آیینه بهار عجبی است

کافتابش نکشد منت تحویل حمل

بر گل و لاله این باغ و بهار آفت نیست

دیده آینه باید بری از زنگ سبل

دل برین نقش برونی ننهد عاشق حسن

ندهد خاصیت رفع صداع این صندل

شکرلله که به مصفات فراموشی خویش

کرده‌ایم آینه حسن طبیعت صیقل

محو در پرتو شمع چگل خویش شدیم

صورت نوعی آیینه نمودیم بدل

زنگ در آینه خاطر همت نگذاشت

صیقل خاک در درگه سلطان اجل

درگه پادشه صورت و معنی که بود

اعلی چرخ برین در بر قدرش اسفل

پادشاهی که به فرماندهی دنیی و دین

حکم تا او به ابد می‌رود از روز ازل

بومحمد حسن بی علی العسکری آنک

دو جهان را بود از حشمت او تنگ محل

وسعت عرصه ملک وی از آن بیشترست

که محیط فلکش تنگ درآرد به بغل

آستانش کشد از سجده خورشید صداع

پاسبانش شود آزرده ز تعظیم زحل

گرد بر گرد جهان گر کشد از حفظ حصار

لشکر حادثه در دهر نیابد مدخل

ساکنان درش از دور چو نظاره کنند

دوش بر دوش ببینند ابد را به ازل

آسمان از اثر سجده خاک در اوست

هندوی پیر که بر جبهه بمالد صندل

چون به شب موکبش آهنگ سواری گیرد

آفتاب آید و در پیش فتد چون مشعل

راه بر عرض گر افتد زپی افتند براه

ماضیش از طرفی از طرفی مستقبل

در حریمش که ز استبرق و سندس فرشست

اطلس چرخ گلیمی است ولی مستعمل

چرخ هشتم چه کند دامن خود پر اخگر

درخور مجلس قدرش نبود این منقل

گر نگردد به مراد خدمش چرخ برین

بیم آنست که معزول کنندش ز عمل

آسمان صف نعالیست ز محفل گه او

که در آن صف نرسد صدرنشینی به زحل

گر به دشت ختن خلق ویش افتد راه

مهر دیگر نکند میل چراگاه حمل

تا بود نقل وی، از عقل چه منت کس را

پیش خورشید چه حاجت که فروزی مشعل

بیند ار عقل دوم مکتب علمش ترسم

که فراموش کند صحبت عقل اول

تا که شد دایه تقدیر قضا، کم پرورد

این چین طفل در آغوش مبادی و علل

مدت جاه و جلال تو خدا داند و بس

به ابد کس نرسیدست و ندیدست ازل

سبب ذاتی پیوند حوادث به قدیم

علت غایی ایجاد تویی از اول

گر نبودی شرف ذات تو منظور قضا

تا ابد کارگه چرخ بماندی مهمل

در زمین بوس تو گردون ز قضا سبقت خواست

روز اول که شد آرامگهت این مرجل

عقل اول ز کمین بانگ به وی برزد و گفت

تو کیی تا که درین سلسله جویی مدخل

این تجردگه قدس است و قدمگاه قدم

این سراپرده عزست و حرمگاه ازل

تو کیی تا که درین پرده شوی محرم راز

تو کیی تا که درین ذروه کشی رخت امل!

تو توانی که نهی گام به صحرای قدم؟

تو توانی که زنی بال تجرد؟ لابل

تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث!

تو و پروردن احفاد و امانی و امل!

تو و مساحی مطموره کان و سیکون!

تو و پیمودن بیغوله لیت و لعل

تو رسن‌تابی مقدار زمان کن که ترا

نرسد برتر ازین پایه مقدار و محل

رتبه قدر تو این بس که کنی بیگه و گاه

در نهانخانه ماضی رصد مستقبل

چون قضا خجلت وی دید ازین عربده گفت

کای سجل بر رخت از بی‌ادبی رنگ خجل

هیچ‌کس نیست درین دایره محروم بهل

که رود کوکب اقبال تو بیرون ز سفل

به تو هم می‌رسد این رتبه عزت فاصبر

به تو هم می‌دهد این مرتبه رو لاتعجل

ای فلک رتبه جنابی که ندیدست چو تو

عقل، این پیر کهن‌سال ولایات ازل

بی‌تکلف نتوان گفت که باشد به قیاس

ثانی رتبه تو رتبه عقل اول

در قدم گردش افلاک خرد چون تو ندید

خواه از ارباب ملل خواه از اصحاب دول

تو به یک جلوه توانی زدول بردن گوی

تو به یک نکته توانی که کنی نسخ ملل

در ثنای تو سخن را نرسد غیر گداز

همچو شبنم که به خورشید درآید به جدل

من که باشم که سزای تو کنم فکر مدیح

من که باشم که به عشق تو کنم طرح غزل

این قدر هست که کف بر لب جان می‌آرم

تا بود شوق مرا محمل غم بار جمل

گر سرایم نه به قانون ادب معذورم

ناقه عشق جرس کرده به ناقوس بدل

تا بود حسن عمل رهبر عالم به بهشت

تا بود رهزن جاهل ز جنان طول امل

میل فیاض به فردوس درت افزون باد

تا ابد این عملش مایه ده حسن عمل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode