گنجور

 
فصیحی هروی

باز عشق آمد که آراید گلستان مرا

سازد از خون جگر شاداب بستان مرا

باز عشق آمد که از فیض نشاط گریه‌ای

چون کنار گل کند پرخنده دامان مرا

باز عشق آمد که دربستان کفر زلف دوست

شبنم رخساره گل سازد ایمان مرا

باز عشق آمد که از هر دورباش غمزه‌ای

بشکند در دیده من نوک مژگان مرا

باز عشق آمد که ناخن بررگ جانم زند

زیور گوش ملایک سازد افغان مرا

باز عشق آمد که اندازد به رغم عافیت

در کف صد چاک هر تار گریبان مرا

باز عشق آمد که از ذوق سرشک افشانیی

دیده یعقوب سازد داغ حرمان مرا

باز عشق آمد که مهمان خدنگ ناز دوست

پرسد از هر دل که بیند خانه جان مرا

باز عشق آمد که در بازار حسن خودفروش

بر سر مژگان گشاید بار سامان مرا

باز عشق آمد که خنداند ز فیض جلوه‌ای

چون لب زخم شهیدان چشم گریان مرا

باز عشق آمد که از زیر گلیم عافیت

آورد بیرون فصیحی طبل پنهان مرا