گنجور

 
فصیحی هروی

کارم چو زلف یار پریشان و در هم است

صد بحر خفته در جگر و دیده بی‌نم است

یک دیده از برای تماشا کفایتست

لیک از برای گریه هزار ار بود کم است

با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست

دیروز ریش بوده و امروز مرهم است

نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا

کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است

آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار

دانم همین قدر که همه موسم غم است

در بار اشک بند نظر را که نزد دوست

نامحرم است دیده ولی گریه محرم است

نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه

بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است

دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار

جام از من است لیک پر از باده جم است

یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق

پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است