گنجور

 
فصیحی هروی

اشک حسرت در عذار ما غریبان ریختن

هیچ کم نبود ز خون صد مسلمان ریختن

جان فدای قاتلی کز حیرت نظاره‌اش

زخم ما را شد فرامش خون به دامان ریختن

نیم بسمل می‌طپم در خاک و خون ز آن رو هست

آن قدر جان کش توان در پای جانان ریختن

بس که اشکم بازپس گردد ز بیم خوی او

خواهدم خون دیگر از چاک گریبان ریختن

بستر درد تو می‌داند که بیمارانش را

هیچ درمان نیست غیر از خون درمان ریختن

خاک گویی کرده‌ام بر سر که چون باد بهار

می‌توانم هر دم از دامان گلستان ریختن

عشق می‌داند که در کیش فصیحی طاعتست

بر در بتخانه آب روی ایمان ریختن