گنجور

 
بیدل دهلوی

سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن

این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن

بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفس‌ها سوخت صبح

سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن

گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست

چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن

منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند

خاک‌ بر ابری ‌که ‌کرد امساک باران ریختن

این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست

ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن

هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس

دامنی برچیده باید در گریبان ریختن

عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال

خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن

صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به دست

هیچکس این شمع نتوانست آسان ریختن

کشتگانت در کجا ریزند آب روی شرم

برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن

خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال

ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن

ای ادب‌سنج وفا گر قدردان ناله‌ای

شرم دار از نام آتش در نیستان ریختن

ما نفهمیدیم‌ کاینجا نام هستی نیستی است

از بنای هر عمارت بود خندان ریختن

بوی شوقی برده‌ام در کارگاه انتظار

کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن

صنعت پیری مرا نقاش حسرت‌خانه کرد

چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن

دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد

ورنه دل بایست از کوه بدخشان ریختن

پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب کرد

دانه‌ای دارم که نتوان پیش مرغان ریختن

دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف

آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode