گنجور

 
فصیحی هروی

ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را

چون روی گل آراست زمین را و زمان را

شد سبز در و دشت بدان‌سان که نسیمی

چون سبز روان سبز کند چوب شبان را

هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند

زینست که پا مانده به گل سرو روان را

از بس هوس سیر قرار از همه کس برد

در دل نتوان داشت نگه راز نهان را

شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد

چون نکهت گل داغ دل لاله‌ستان را

از حسن فریبندگی باغ عجب نیست

کز عکس گلش بند نهد آب روان را

چون عکس که در آب نماید ز لطافت

در شخص توان دید عیان صورت جان را

آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد

چون دیده یعقوب زمین را و زمان را

از عین لطافت در و دیوار گلستان

عینک شده نظارگی دل نگران را

از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست

گر در دل بلبل بشمارند فغان را

من هم به نوایی دل حیرت بگشایم

مرغان چو گشودند لب نغمه‌فشان را

گر نغمه ندارم قدری ناله‌فشانم

داغی به سر داغ نهم لاله‌ستان را

از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم

آنجا بدل آب روان اشک روان را

کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را

بر دوش اجل افکنم این بار گران را

در تیرگی بخت سیه‌روز گریزم

بی‌سایه کنم این تن بی‌تاب و توان را

چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی

بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را

ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد

مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را

ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی

زحمت ندهد گلشن من باد خزان را

داغ جگرم شوخ‌مزاجست درین فصل

چون لاله برون افکنم این راز نهان را

پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست

صلح‌ست درین بادیه با گرگ شبان را

گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا

گلزار کنم دیده خونابه‌فشان را

غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد

در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را

هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست

این پرده مخالف بود آهنگ بتان را

تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی

از زهد مکن رنجه لب فاتحه‌خوان را

نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز

آراسته از جلوه کران تا به کران را

از لطف هوا در تتق شاخ توان دید

چون عکس در آیینه گل لعل‌فشان را

گل روی نگارست که جان داده چمن را

یا دولت خانست که نو کرده جهان را

شاداب گل گلشن اقبال حسن خان

ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را

از تازگی گلشن خلقت گل سوری

خونابه‌فشان کرد لب غنچه نشان را

تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد

مرغان بگشودند لب مرثیه‌خوان را

ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم

آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را

شمشیر عدو مرده تابوت نیامست

بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را

دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی

آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را

ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد

بیرون کند از ساختش اوتار زیان را

خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست

منزل نکند نیم‌نفس هیچ مکان را

هر لحظه شود جلوه‌گر از مطلع دیگر

وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را

شاداب کند ابر ثنای تو بیان را

صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را

از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند

چون برگ‌شکن یافته در غنچه زبان را

کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد

انباشت از آن مغز بیان را و بنان را

اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم

از بس که مکیده‌ست گه این را و گه آن را

اعدای نگون‌بخت ترا با تو بسنجد

آن کس که یکی دید نگون را و ستان را

شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت

آری ز کجی راست شود کار کمان را

دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت

واداد به اموات جهان جوهر جان را

تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد

از دیده مستان عدم خواب گران را

چون شاهد طناز زبان تو به خوبی

شیدایی خود ساخت جهان گذران را

از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی

چون نقش قدم کرد زمین‌گیر زمان را

مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت

در بیضه پر و بال گشاید طیران را

گردون منشا جم روشا عرش جنابا!

ای فرض ثنای تو لب‌کون و مکان را

در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد

زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را

در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم

این مختصر الفاظ ثنایی‌ست گمان را

شخص خردم گرچه حرم‌زاده قدسی‌ست

آراست درین رسته به مدح تو دکان را

نشنوده خوش‌آوازه‌تر از نغمه مدحت

بر تار نفس تا زده مضراب زبان را

گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم

ز آن سو که بود رسم لب قاعده‌دان را

ناگه خردم از در اندیشه درآمد

زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را

با این نفس سرد دعای تو چنانست

کز چشمه مهتاب بشویند کتان را

ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت

خمیازه‌کش خاک هری باغ جنان را

اقبال برد از ره او گرد حوادث

زآن‌سان که برد باد یقین خاک گمان را

ور پند منت نیست پسندیده دعا کن

اما نه بدان‌گونه که بهمان و فلان را

او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ

یارب تو نگه‌دار مر این فیض رسان را

تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی

هر روز تو نوروز طرب باد جهان را