گنجور

 
فصیحی هروی

هین که صبا برفکند زلف ز رخسار یار

وز دل شب جلوه کرد صبح پسین آشکار

شوق جمالی مگر رهزن دل شد که باز

خواب فراموش کرد دیده شب زنده‌دار

عشق چو در دیده‌ای سرمه حیرت کشد

بر نظرش کی شود خواب عدم پرده‌دار

صید محبت به خون گر نطپد چون کند

شوق صبوری گداز حسن تغافل شعار

چون خم پرگار عشق دایره‌ای نقش بست

نقطه همی گرد خویش گردد پرگاروار

بی تو اسیرانت از صبر و خرد فارغند

بی سر و در مغز هوش بی‌دل و در دل قرار

زلف تو سر رشته عافیت از هم گسیخت

ورنه نبود این چنین ابر بلا فتنه‌بار

ره سوی بستان فکن زلف‌کشان زیر پا

تا خس و خار آورد جای ثمر مشک‌بار

در چمن جان درآ پیش از آن دم که هجر

بر سر آتش کند خار و خس ما نثار

عافیتم دشمنست ورنه که باور کند

یار همی درنظر خون جگر در کنار

درد که درمان ماست بر دل ما وقف کن

دردکشان تراست از دل آسوده عار

عشق چو در بزم جان جام تجرد دهد

هستی ما زان میان رخت نهد بر کنار

باده این جام را نشئه «اناالحق» بود

هین بکش اما بکوش تا نبری سر به دار

کسوت صورت بهل دیده معنی گشای

عزم تماشات هست گر نفسی دیده‌وار

صیقل عرفان بگیر زنگ خود از خود زدای

تا چو پیمبر شوی پیش خود آیینه‌وار

خسرو ملک ازل احمد مرسل که هست

فیض شب قدر او صبح قدم را مدار

شوقش اگر در ازل حلقه فرو کوفتی

بر در عالم نبود علت اولی به کار

یک قدم از قدر خویش ماند فروتر شبی

بیخردانش همی نام نهند اعتبار

پاش رکاب براق نیک نسوده هنوز

هفته افلاک را دیده در آغوش پار

وه چه براقی که گر عزم کند راکبش

کز سوی مغرب کند جانب مشرق گذار

طی کند این راه باز خیمه به مغرب زند

ناشده اما هنوز سایه او بیقرار

شوق تماشایش از پیر جهان را کند

از سر تا پا نظر مردمک دیده‌وار

در کف سرعت عنان بسپرد و بگذرد

چشم جهان را هنوز طفل نظر در کنار