فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۷ - در ذکر شکار جرگه سلطان محمود پس از بازگشت از جنگ

ای ز کار آمده و روی نهاده بشکار

تیغ و تیر تو همی سیر نگردند ز کار

گاه تیغ تو بر آرد ز سر دشمن گرد

گاه تیر تو بر آرد ز بر شیر دمار

هیبت تیغ تو و تیر تو دارد شب و روز

ملک بر خصم تبه بیشه بر شیر حصار

وای آن خصم که در رزم بدو گویی گیر

وای آن شیر که در صید بدو گویی دار

روز صید تو بچشم تو چه روباه و چه شیر

روز رزم تو بر تو چه پیاده چه سوار

من درین صید گه آن دیدم از تو ملکا

که صفت کردن آن گشت بمن بردشوار

هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود

همه را گرد بهم کردی در یک دیوار

گرد ایشان پره ای بستی تا تند عقاب

زان برون رفت ندانست هم از هیچ کنار

وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر

هر که را گفتی بر دیده برم تیر بکار

در دویدند بسوی تو قطار از سر کوه

باز گستردی در دامن کهشان بقطار

چون درختان کشن بودند از دور و بتیر

بفتادند بدانسان که فتد میوه ز دار

بامدادان همه کهسار پر از وحشی بود

شامگاه از همه پرداخته بودی کهسار

در زمانی همه دشت ز خون دد ودام

لعل کردی چو گلستانی هنگام بهار

نه کرانست مر آن را که تو کردی بقیاس

نه کنارست مر آنرا که تو کردی بشمار

ظن برم من که چنین بود همانا دشمن

کشته و پیش تو افکنده سرو جانی خوار

خواهمی من که بجایستی بهرام امروز

تا بدیدی و بیاموختی از شاه شکار

شاد باش ای ملک بار خدایان که گرفت

دولت و همت و شادی و شهی بر تو قرار

تو بکردار چنین قادر و ما در همه وقت

پیش کردار تو درمانده بعجز از گفتار

نام تو نام همه شاهان بسترد و ببرد

شاهنامه پس از این هیچ ندارد مقدار

مر ترا بار خدایا به لقب نیست نیاز

نام تو برتر و بهتر ز لقب سیصد بار

هر کجا گویی محمود، بدانند که کیست

از فراوانی کردار و بلندی آثار

به ز محمود یقینم که لقب نتوان کرد

وین سخن نزد همه خلق عیانست و جهار

نام تو در خور تو، خوی تو اندر خور نام

اینت نامی و خوی ساخته معنی دار

هر جهانداری کو را بلقب باشد فخر

هیچ شک نیست کز آن فخرترا باشد عار

مرد باید که مسلمان بود و پاک بود

چه بکار آید چندین سخنان بیکار

ای بهر جای ترا سروری و پیشروی

وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار

شهریارانرا فخری چه ببزم و چه برزم

پادشاهان را نازی چه بتاج و چه ببار

فرخت باد برون آمدن از خانه به صید

شاد بادی به دل از صید و ز تن برخوردار

شادمانه بتو آنکس که ترا دارد دوست

شادمانه بتو آنکس که ترا باشد یار

سال و ماهش برخ از شادی رویت گل سرخ

روز و شب بر رخش از رامش عشقت گلنار

عهد بسته دل او با تو به مهر و به وفا

شرط کرده تن او با تو به بوس و به کنار

گاه در موکب شاهانه تو جوشن پوش

گاه در مجلس فرخنده تو باده گسار

هر که از شادی تو شاد نباشد به جهان

یک زمان دور مباد از غم و از ناله زار

مجلس افروز بتو باغ تو امروز شها

مجلس نو کن و نو گیر و می نوش گوار

تا بزرگان سپاه تو بهر باغ کنند

پیش تو از قبل تهنیت باغ نثار