گنجور

 
فرخی سیستانی

بهار تازه دمید ای بروی رشک بهار

بیا و روز مرا خوش کن و نبید بیار

همی بروی تو ماند بهار دیبا روی

همه سلامت روی تو و بقای بهار

بهار اگر نه ز یک مادرست باتو، چرا

چو روی تست بخوشی و رنگ و بوی و نگار

بهار تازه اگر داردی بنفشه و گل

ترا دو زلف بنفشه ست و هر دو رخ گلزار

رخ تو باغ منست و تو باغبان منی

مده بهیچکس از باغ من گلی زنهار

غریب موی که مشک اندر و گرفته وطن

غریب روی که ماه اندر و گرفته قرار

همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا

دلم ز تافتنش تافته شود هموار

مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه

وگر نه از چه چنان تافته ست و غالیه بار

نداد هرگز کس مشک را به غالیه بوی

مده تو نیز، ترا مشک و غالیه بچه کار

ترا ببوی و بپیرایه هیچ حاجت نیست

چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار

یمین دولت ابوالقاسم بن ناصر دین

امین ملت محمود شاه شیر شکار

فراشته بهنر نام خویش و نام پدر

گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار

بروز معرکه بسیار دیده پشت ملوک

بوقت حمله فراوان دریده صف سوار

هزار شهر تهی کرده از هزار ملک

هزار شاه پراکنده از هزار حصار

همیشه عادت او بر کشیدن اسلام

همیشه همت او پست کردن کفار

ز خوی خوبش هر روز شادمانه شوی

هزار بار روان محمد مختار

بزرگواری را رسمهای اوست جمال

چو مر شجاعت را تیغ تیز اوست شعار

ایا به رزمگه اندر چو ببر شور انگیز

ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهر بار

عطای تو بهمه جایگه رسید و رسد

بلند همت تو بر سپهر دایره وار

شجاعت تو همی بسترد ز دفترها

حدیث رستم دستان و نام سام سوار

بسا کسا که مر او را نبود جیب درست

ز مجلس تو سوی خانه برد زر بکنار

حدیث جنگ تو با دشمنان و قصه تو

محدثان را بفروخت ای ملک بازار

کجا تواند گفتن کس آنچه تو کردی

کجا رسد بر کردارهای تو گفتار

تو آن شهی که ترا هر کجا روی شب و روز

همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار

همیشه کار تو غزوست و پیشه تو جهاد

ازین دو چیز کنی یاد، خفته گر بیدار

گواه این که سوی گنگ روی آوری

پی غزای بدانیدش فرقه کفار

طریقهاش چو برم آبهای سیل از گل

نباتهاش چو دندانهای اره ز خار

چه خارهایی کاندر سرینهای ستور

فرو شدی چو ببرگ اندر آهنین مسمار

بگونه شل افغانیان دو پره و تیز

چو دسته بسته بهم تیرهای بی سو فار

چو کاسموی و چو سوزن خلنده و سر تیز

که دیده خار بدین صورت و بدین کردار

اگر بدست کسی ناگهان فرو رفتی

ز سوی دیگر ازو بهره یافتی دیدار

گذاره کرد سپه را ز ده دوازده رود

بمرکبان بیابان نورد کوه گذار

چه رود هایی هر یک چنان کجا افتد

گه گذشتن ازو هر دو بازوی طیار

بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود

تهی ز مردم و انباشته زمال تجار

زهی قلاعی در هر یکی هزار طلسم

که خیره گشتی ازو چشم مردم هشیار

چنانکه مرد بهر در که برنهادی دست

گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار

همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید

نه آب گنگ، که دریای ناپدید کنار

نه بر کناره مر اورا پدید بود گذر

نه در میانه مر اورا پدید بود سنار

چو چرخ بر سر گردابهاش گشته زمین

چو پشته بر سر مردابهاش زاده بخار

ز تیغ کوه درختان فرو فکنده بموج

ازو کهینه درختی مه از مهینه چنار

بد از کناره او لوره ای و زیر گلی

که تا بپالان پیل اندرو شدی ستوار

هزار بار ز دریا گذشته باشد خضر

ز آب گنگ همانا گذشته نیست دو بار

خدایگان جهان خسرو ملوک زمان

که روشنست بدو چشم عز و چشم فخار

ز آب گنگ سپه رابیک زمان بگذاشت

بیمن دولت و توفیق ایزد دادار

گذشتنی که نیالوده بود ز آب درو

ستور زینی زین وستور باری بار

خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ

گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار

بچاشتگاه ملک با کمر کشان سرای

برفت بردم آن جنگجوی کینه گزار

میان بیشه براه اندرون حصاری بود

گرفته هر شهی از جنگ آن حصار فرار

دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد

سلیح داد سپه را و شد بپای حصار

بیکزمان در و دیوار آن حصار قوی

چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار

وز آن حصار سوی شار روی کردو برفت

سپاه را همه بگذاشت با سپهسالار

بیک شبانروز از پای قلعه سربل

برود راهت شد تازیان بیک هنجار

بپیش راه وی اندر پدیدشد رودی

هلال زورق وخور لنگرو ستاره سنار

چه صعب رودی، دریا نهاد و طوفان سیل

چه منکر آبی، پیل افکن و سوار اوبار

چو کوه کوه درو موجهای تند روش

چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار

کشیده صف ز لب رود تا بدامن کوه

سپاه شار بمانند آهنین دیوار

چوکوه روی ،مصافی کشیده بر لب رود

دراز و پیش مصاف ایستاده در پیکار

تروچپال سپه را بشب گذاشته بود

به پیل از آب و از آنسوگرفته راه گذار

نموده هیبت پیلان آهنین دندان

گشاده بازوی مرغان آهنین منقار

سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید

صف سپاه عدو دید باسکون وقرار

زریدکان سرایی چو ژاله بر سر آب

بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار

بنیزه هر یک ازیشان ستوده غزنین

بتیغ هر یک ازیشان بسنده بلغار

دلاورانی ز اشکال رستم دستان

مبارزانی ز اقران بیژن جرار

وزین کرانه کمان برگرفت و اندر شد

میان آب روان با سلیح وزین افزار

بسر کشان سپه گفت هر که روز شمار

ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار

بجنگ کافر ازین رود بگذرید بهم

که هم بدست شما قهرشان کند قهار

همه سپاه بیکبار با سلیح و سپر

فرو شدند بدان رود نا دهنده گذار

چو قوم موسی عمران زرودنیل، از آب

بر آمدند همه بی گزند وبی آزار

ز جامه بر تن کافر همی جدا کردند

بتیر تار زپود و بنیزه پود از تار

چو زین کرانه شه شرق دست برد بتیر

بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار

شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک

میان بیشه گشن اندرون خزید چو مار

بفر دولت او پشت آن سپاه قوی

شکسته گشت و ازین دولت این شگفت مدار

درشت بود و چنان نرم شد که روز دگر

بصد شفیع همی خواست از ملک زنهار

ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود

دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار

دو دختر و دو زنش را فرو کشید از پیل

بخون لشکر او کرد خاکرا غنجار

چو شار را بزد و مال و پیل ازو بستد

کز آنچه زو بستد شاد باد و برخوردار

ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید

ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار

بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ

چه آبهایی تا گنگ رفته از کهسار

چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد

چو آب جویی گر پیل برگرفتی بار

خبر دهنده خبرداد رای را که ملک

سوی تو آمده راه گریختن بر دار

هنوز رای تمام این خبر شنیده نبود

که شد ز مملکت خویش یکسره بیزار

هزار پیل ژیان پیش کرد و از پس کرد

ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار

چگونه جایی، جایی چو بوستان ارم

چگونه شهری، شهری چو بتکده فرخار

چو شهر شهر بدی اندرو سرای سرای

چو کاخ کاخ بدی اندر و بهار بهار

سرایهای چو ار تنگ مانوی پر نقش

بهارهای چو دیبای خسروی بنگار

چو شهریار زمانه به باری اندر شد

خبر شنید که رفت او ز راه دریا بار

بخواست آتش و آن شهر پر بدایع را

به آتش و به تبر کرد با زمین هموار

سرایهاش چو کوزه شکسته کرد از خاک

بهار هاش چو نار کفیده کرد از نار

بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم

چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار

خبر دهی ببر خسرو آمدو گفتا

که تیز گشت یکی جنگ صعب را بازار

بر این کرانه ما خیل رای پیدا شد

همی کشید صفی همچو آهنین دیوار

چهل امیر ز هندوستان در آن سپه است

بزیر رایتشان سی و ششهزار سوار

علامتست در آن لشکر اندر و بر او

پیادگان گزیده صد و سی وسه هزار

قویست قلبگه لشکرش به نهصد پیل

چگونه پیلان، پیلان نامدار خیار

همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل

بلند کوه بدندانها کنند شیار

خدایگان زمانه چو این خبر بشنید

چه گفت، گفت همیخواستم من این پیکار

همه حدیث ز محمود نامه خواند و بس

همانکه قصه شهنامه خواندی هموار

خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش

ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار

همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان

ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیار

برو بفرخی وفال نیک و طالع سعد

بتیغ تیز ز دشمن بر آر زود دمار

مده اما نشان زین بیش و روزگار مبر

که اژدها شود ار روزگار یابد مار

خزاین ملکان جمله در خزاین تست

سلیح شاهان در قلعه های تست انبار

سپاه دین، سپه ایزدست و بر سپهش

پس از محمد مرسل تویی سپهسالار

عدوی تو، عدوی ایزدست و دشمن دین

سپاه ایزد را بر عدوی دین بگمار

فریضه باشد بر هر موحدی که کند

بطاقت و بتوان با عدوی تو پیکار

اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک

مراد خویش بر آری ز دشمن غدار

چه کار بودکه تو سوی او نهادی روی

که کام خویش بحاصل نکردی آخر کار

چه وقت بودو کی آنگه که لشکر تو نبود

چنین که هست کنون، همچو آهنین دیوار

بعرضگاه تو لشکر چنانکه یار نبود

هزار و هفتصدو اند پیل بد شمار

بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد

که کس ندانست آنرا همی شمار و کنار

ز دست آن ملکان درهمی ربودی ملک

که داشت هر یک همچون علی تکین دو هزار

علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر

گرفت گیرش و درمرغزار کرده بدار

خدای داند کاین پیش تو همی گویم

تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار

ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم

چنان بودکه کنم یاد با نبی اشعار

همیشه تا که بود در جهان عزیز درم

چنانکه هست گرامی و پر بها دینار

خدایگان جهان باش و ز جهان برخور

بکام زی و جهان را بکام خویش گذار

بدولت و سپه و ملک خویش کام روا

ز نعمت و ز تن و جان خویش بر خوردار

بزی تودر طرب و عیش و شادکامی و لهو

عدو زید بغم و درد و انده وتیمار

خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز

تو شاد خوار و بداندیش خوار و انده خوار