گنجور

 
فرخی سیستانی

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر

نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل ؟

چه خواهد عاشق از معشوق دلبر؟

چه دانی دوستی را حدو غایت ؟

مقدر باشد آن یا نامقدر؟

چه باشد علت کردار معشوق؟

بجای عاشقی معشوق پرور

مرا زینگونه فکرتهاست بسیار

اگر دانی سخنهاگو ازین در

مر او را گفتم: ای پرسنده! احسنت

نکو پرسیدی و زیبا ودرخور

بپرسیدی ز حد و غایت عشق

جوابی جزم خواهی و مفسر

می آن گویم که دانم، ور ندانم

مرا از جمله جهال مشمر

که داند عشق را هرگز نهایت

سؤالی مشکل آوردی و منکر

بر من عشق را غایت بجاییست

که کس کردنش نتواند مقرر

چنان باید که نکند هیچ عاشق

حدیث حاسد معشوق باور

بوقت خلوت اندر پیش معشوق

چو کهتر باشد اندر پیش مهتر

مسخر گشته معشوق باشد

وگرچه عالمش باشد مسخر

ز بهر دوستی بالای معشوق

پرستد سایه سرو و صنوبر

ز بهر رنگ و بوی جعد معشوق

نباشد ساعتی بی سنبل تر

 
 
 
دقیقی

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگاری سرو قدّ و ماه منظر

سیه چشمی که تا رویش بدیدم

سرشکم خون شدست و بر مشجر

اگر نه دل همی‌خواهی سپردن

[...]

عنصری

غنودستند بر ماه منور

خط و زلفین آن بت روی دلبر

یکی را سنبل نو رسته بالین

یکی را لالۀ خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیرست گویی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

دلم در جنبش آمد بار دیگر

ندانم تا چه دارد باز در سر

همانا عشقی اندر پیش دارد

بلایی خواهد آوردن به من بر

بگردد تا کجا بیند بگیتی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

همایون جشن عید و ماه آذر

خجسته باد بر شاه مظفر

امیر انشاه بن قاورد جغری

جمال دین و دین را پشت و یاور

خداوندی ، کجا کوته نماید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه