گنجور

 
فرخی سیستانی

ای ترک دگر خیره غم روزه نداری

کز کوه برون آمدآن عید حصاری

گریک مه پیوسته به دشواری بودی

یک سال دمادم به خوشی عید گزاری

مانا علم عیدست آن مه که تو دیدی

کو بود بدان خوبی واندوه گساری

آن ماه ندانی که ترا دوش چه گفته ست ؟

گفته ست که ای ماه چرا باده نیاری

مه گفت و نکو گفت، من ازتو نپسندم

گر تو سخن ماه نکوگوش نداری

زین پیش همی روزه شمردی، گه آن بود

گاهست که اکنون قدح باده شماری

برخیز و فراز آی و قدح پر کن و پیش آر

زان باده که تابنده شود زو شب تاری

زان باده که رنگ رخ آن دارد کو را

از میر عنایت بود از دولت یاری

آن شاه عدو بند که بگرفت و بیفکند

کرگی و دژم شیری اندر ره باری

آن میر جهانگیر که با لشکر کشمیر

آن کرد که با کبک کند باز شکاری

آن گرد نکو نام که اندر دره رام

با پیل همان کردکه با کرگ ز خواری

سالار سپاه ملک ایران محمود

یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری

شاهی که چو او دست به تیرو به کمان برد

مشغول شود شیر به فریاد و به زاری

با شیر ژیان روز شکار آن بنماید

کز بیم شود نرمتر از پیل عماری

زآنگونه که ا زجوشن خر پشته خدنگش

بیرون نشود سوزن درزی زدواری (؟)

تیغش به گه جنگ چو ابریست که آن ابر

خون بارد از آن گونه که باران بهاری

از هیبت او دشمن او گر همه کوهست

معروفتر از کاه به زاری و نزاری

با این همه رادیست که بیشست به بخشش

بخشش ده هزاری بود و بیست هزاری

ای بار خدایی که خوداز عمر ندانی

روزی که درآن روز دو صد حق نگزاری

قدر درم و قیمت دینار ببردی

از بس که درم پاشی و دینار بباری

نزدیک تو بیقدرتر و خوارترین چیز

آن چیز که آن را تو به زایر نسپاری

عیدست و بر این عید میی خور که ز عکسش

رخساره دیناری گردد گل ناری

رامش کن شادی کن و عشرت کن و خوش باش

می نوش کن از دست نکویان حصاری