گنجور

 
فرخی سیستانی

مکن ای دوست بما بدنتوان کرد چنین

به حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشین

چندازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیر

چند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزین

کودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیک

ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین؟

گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تست

نکشم ناز تو باید که بدانم به یقین

مرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو

مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین؟

بیم آنست که جای تو بگیرد دگری

آگهت کردم و گفتم سخن باز پسین

بیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آن

که مراخدمت اودوست تراز ملک زمین

لشکر آرای شه شرق و ولی نعمت من

عضد دولت یوسف پسر ناصر دین

برترین جای مرا پایگه خدمت اوست

پایه خدمت او نیست مگر حبل متین

بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد وبس

آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروین

از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند

بر غلامانش همی رشک بردحورالعین

عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور

صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین

لاجرم بود و کنون هست وهمی خواهد بود

دردل شاه مکین و بدل خلق مکین

روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر

روز کوشش نه هماناکه چنوبیند زین

با عطا دادن او پای نداردبه قیاس

هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفین

زان برو بازو و زان دست و دل و فره و برز

زان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرین

گفتگویست به هند و گفتگویست به سند

گفتگویست به روم و گفتگویست به چین

به همه گیتی فخرست بدوغزنین را

شاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنین

به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند

بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین

بر من بیهده تر زان به جهان کس نبود

که خداوند مرا جوید همتا و قرین

برخویش از پی آن گفتم کامروز چو من

کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین

دوست تر از همه عضویست جبین در برمن

که پی سجده شود در بر او سوده جبین

از پی آنکه در از خیبر بر کند علی

شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین

در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه

قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این

گر خداوند مراشاه جهان امر کند

بر شاه آرد در دست در قسطنطین

ایزد اورا ز پی آنکه عدو پست کند

قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین

گر ز خیمه سوی جنگ آمدو خم داد کمان

دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصین

خوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آب

نه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگین

ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر

ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین

با چنین نام و چنین دل که توداری نه عجب

گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین

تابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بود

عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین

تابهر گوش دل انگیز ودل آویز بود

غزل نغزو سماع خوش و آوای حزین

شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب

شاه باش و زخداوندهمه نیکی بین

به مراد دل تو بخت ترا راهنمای

به همه کاری یزدانت نگهدار و معین

مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد

از بت کبک خرام و صنم گور سرین

عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده

روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین