نگشود بی تو دل به فضای چمن مرا
در دیده خار گشت گل و یاسمن مرا
با درد خلق فارغم از سیر باغ و راغ
خوش کنج درد و گوشه ی بیت الحزن مرا
آواره ام ز کوی تو جور رقیب کرد
این تیره روز خواست جلای وطن مرا
مردم ز دوری تو و از وصال بی نصیب
در بر به جای خلعت وصلت، کفن مرا
ساقی ز جام عشق چنان ساز بیخودم
کز لوح هستی ام برد این ما و من مرا
از بس حدیث عشق تو را کرده ام بیان
خوانند عاشقان همه استاد فن مرا
من شیخ شهر بودم و پرهیزگار دهر
شد کفر زلف یار چنین راهزن مرا