گنجور

 
سلطان باهو

نیست کس محرم که پیغامم رساند یار را

وز حقیقت حال ما آگه کند دلدار را

کین ستم بیحد مکن، ظالم مشو ای جان من!

ای بی گنه مارا مکش، خنجر مزن بیمار را

با بیکسان خود مشفقی، بر بیدلان قاهر شدی

برما چرا ظالم شدی، برقع مکن رُخسار را

دردی که دارم در دلی، آن را تو دانی مرهمی

یا طبیب العاشقان! دارو بده بیمار را

مسکین غریب بی‌نوا، باری ز تو جوید جفا

بهر خدا درمان بده این عاشق غمخوار را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم

دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه