گنجور

 
فنودی

پنهان به سینه دارم پیوسته راز خود را

وز دل خبر نسازم جز دلنواز خود را

چون شمع اشک ریزم از آتش فراقش

پنهان چگونه سازم سوز و گداز خود را؟

از خویش می روم من زان رو کنم مهیا

از ضعف و ناتوانی خود برگ و ساز خود را

محمود اگر بدیدی این سرو ماه طلعت

از دل برون نمودی مهر ایاز خود را

بی قبلهٔ جمالش در شک و سهو بودم

بستم چو با جمالش عقد نماز خود را

وجّهتُ وَجْهی از دل گفتم به ابروانش

بر خاک پاش سودم روی نیاز خود را

از بیم خصم بدخواه، کوتاه می نمایم

از دامن وصالش دست دراز خود را

ای شیخ دل نهادن بر رنگ و بو چه حاصل؟

میکن حقیقی آخر، عشق مجاز خود را

 
 
 
ربات تلگرامی عود
کلیم

هر کس به قبله‌ای کرد روی نیاز خود را

هندو صنم پرستد، من سرو ناز خود را

نگذاشت آستانش در جبهه‌ام سجودی

بی‌سجده می‌گذارم اکنون نماز خود را

در کنج نامرادی تا کی ز منع دشمن

[...]

سعیدا

سودم به خاک پایش روی نیاز خود را

فارغ شدم ز دنیا کردم نماز خود را

هرگز نمی کند شمع دیگر چراغ روشن

پروانه گر نماید سوز و گداز خود را

سرچشمهٔ بقا را با زلف او چه نسبت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه