گنجور

 
فلکی شروانی

ای غمت برده شادمانی من

بی تو تلخ است زندگانی من

به سر تو که با تو نتوان گفت

صفت رنج و ناتوانی من

از جوانی و حسن خویش بترس

رحم کن بر من و جوانی من

آن خود دان مرا که جمله تویی

آشکارایی و نهانی من

چه بود گر دمی ز روی کمر

دل در آری به مهربانی من

حاصل آید چو حاضر آیی تو

مایهٔ عمر جاودانی من

 فلکی روز و شب همی‌گوید

کز غم توست شادمانی من