گنجور

 
بابافغانی

باز امشبم ز لاله و گل خانه پر شدست

وز آب دیده کلبه ی ویرانه پر شدست

چندان بنرگس تو نظر باختم که باز

چشم ودلم ز عشوه ی مستانه پر شدست

عاشق چگونه یک نفس آشنا زند

چون مجلس از حکایت بیگانه پر شدست

چون ذره عاشقان نگرانند، شمع من

رخساره برفروز که پروانه پر شدست

شبها بزخم تیغ نرفتم ز کوی تو

امروز چاره نیست که پیمانه پر شدست

از بسکه جاودان تو بردند عقل و دین

روی زمین ز مردم دیوانه پر شدست

این حال کس نیافت فغانی مگر بخواب

مستی مکن که شهر ز افسانه پر شدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode