گنجور

 
نظیری نیشابوری

شب از فسانه ام ز جنون خانه پر شدست

وز گریه ام دیار ز ویرانه پر شدست

زان طره کی شکایت آشفتگی رسد

ما را که زلف او چو کف شانه پر شدست

ترسم به لاله و سمن او زیان رسد

طرف چمن ز سبزه بیگانه پر شدست

افکنده پرده از رخ ساقی نسیم صبح

دیر و حرم ز نعره مستانه پر شدست

بازم به کعبه کیست نه شمع و نه آفتاب

بام و درم ز ذره و پروانه پر شدست

هرگز عطای ساقی ما را کرانه نیست

از تنگ ظرفی است که پیمانه پر شدست

تنگ است جای بر نفس امشب به خلوتم

یک آشنا نیامده و خانه پر شدست

آن شاخ گل به چون تو «نظیری » نمی رسد

دارالشفای شهر ز دیوانه پر شدست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode