گنجور

 
بابافغانی

تا کی نشان خویش بظلمت فرو بری

یکرنگ عشق باش که نامی برآوری

آیینه پاک دار چه حاجت بجام جم

اکنون که دست داد صفای قلندری

آب حیات نیز نماند عزیز من

می نوش و محو ساز خیال سکندری

آب و هوای میکده خون لعل می کند

آنجا بباد ده ورق کیمیا گری

پروانه وار کشته ی آن بزم دلکشم

کش میل نقل و باده بدام آورد پری

بس مرغ دل کباب شود تا تو یکزمان

در سایه ی گلی بنشینی و می خوری

باید متاع خوب نه بازار گرم از آنک

دایم به یک هوا نبود طبع مشتری

جایی که سر طور مسلم نداشتند

نادان چگونه پیش برد سحر سامری

افروختی چراغ فغانی بیک نظر

آری همین بود صفت ذره پروری