گنجور

 
بابافغانی

از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی

در آب و آتشیم و نگاهی نمی کنی

بهر تو در متاع خود آتش زدیم و هیچ

رحمی بحال خانه سیاهی نمی کنی

ما را ز پهلوی تو چو دل نامه شد سیاه

تو شادمان باینکه گناهی نمی کنی

کشت وجود ما نشدی سبز کاشکی

بر کس چو اعتماد گیاهی نمی کنی

من از نظاره ی تو چنین می شوم خراب

ورنه تو در چه دیده که راهی نمی کنی

از یکدم التفات تو می سوزدم رقیب

شکرست کاین وفا همه گاهی نمی کنی

کس را چه کار با تو فغانی ز نیک و بد

شبها بر آن در از چه پناهی نمی کنی