گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

همه شب فرو نیاید به دلم کرشمه سازی

ز شب است اینکه دارم غم و ناله درازی

به نمازش ار چه بینم چپ و راست بیش از آن است

دو سلام چار گویم چو ادا کنم نمازی

به جفا کلاه کج نه چو شناختی حد خود

که میان شهسواران چو تو نیست شاهبازی

وه از این هوس بمردم که به زیر پات میرم

مه من تمام کرد آن هوسم به نیم نازی

همه شب چو شمع باشم به چنین خیال پختن

که طفیل شمع پیشت بودم شبی گدازی

چو ندارم این سعادت که به گریه پات شویم

ز پی ره تو شستن من و گریه و نیازی

همه خونست اشک خسرو، همه این بود ضرورت

پسر سبکتگین را چو به دل بود ایازی

 
 
 
اوحدی

بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی

بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی

همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود

تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟

منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر

[...]

بابافغانی

نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی

من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی

سر قامت تو گردم که بلند همتان را

فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی

نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق

[...]

اقبال لاهوری

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی

به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان

دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی

همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه