گنجور

 
بابافغانی

دارد نسیم گل دم جانبخش عیسوی

تا بوی گل ز گلشن مقصود بشنوی

آیینه ی جمال تو در چشم اهل دید

دارد هزار جلوه ی صوری و معنوی

ما را چو در سخن لب لعل تو جان دهد

دیگر چه احتیاج بانفاس عیسوی

زاهد چو قرب کعبه ی وصل تو در نیافت

بیچاره شد بزاویه ی هجر منزوی

پرتو کدام و نور کدام ای خداشناس

تا کی دو دل ز تفرقه ی نور و پرتوی

ای دل گدایی در میخانه کار تست

ما را چه کار با طرب و عیش خسروی

هر جا که هست دیده ز روی تو روشنست

ای روشنی دیده چرا دور می روی

تخم امل بباغ جهان کشته یی ولی

جز بار دل فغانی از این کشته ندروی