گنجور

 
اقبال لاهوری

بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را

بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را

زمزمهٔ کهن سرای گردش باده تیز کن

باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را

دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری

صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را

ریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام

خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را

دوش به راهبر زند ، راه یگانه طی کند

می ندهد بدست کس عشق زمام خویش را

ناله به آستان دیر بیخبرانه می زدم

تا بحرم شناختم راه و مقام خویش را

قافله بهار را طایر پیش رس نگر

آنکه بخلوت قفس گفت پیام خویش را

 
 
 
جامی

بام برآی و جلوه ده ماه تمام خویش را

مطلع آفتاب کن گوشه بام خویش را

با همه می رسد غمت قسمت بنده هم بده

خاص به دیگران مکن رحمت عام خویش را

پخت ز تف غم دلم خام هنوز کار من

[...]

بابافغانی

خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را

ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را

خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ

کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را

وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه