گنجور

 
بابافغانی

ای برده دل از دلبران حسنت ز روی دلبری

هر گوشه سرگردان تو، صد آفتاب خاوری

چون از قبای نیلگون نخل قدت آید برون

یوسف کشد در خاک و خون پیراهن نیلوفری

گیرم که صد افسون کنم سوز سخن افزون کنم

وصف جمالت چون کنم کز برگ گل نازک‌تری

رخساره گلگون ساختی مستانه بیرون تاختی

صد ملک دل پرداختی فریاد ازین غارتگری

هر جا که باشی در گذر وز سوز دل‌ها بی‌خبر

آهی برآریم از جگر تا غافل از ما نگذری

مه پاسبان کوی تو مهر از شرف هندوی تو

جان‌ها سپند روی تو یا رب چه نیکو اختری

رنگ قضا آمیخته حسن و ملاحت ریخته

ناز و بلا انگیخته در صورت حور و پری

ای رفته بی صبر و سکون ناگه به کوی او درون

عشقت گدا آرد برون گر پادشاه کشوری

خو کن فغانی در قفس بشکن پر و بال هوس

تا کی چو بلبل هر نفس نالان به باغ دیگری