گنجور

 
بابافغانی

چند بسینه از هوس داغ جنون نهد کسی

سر بکسی نمی نهی دل بتو چون نهد کسی

عاقبت از برای تو همچو سپند سوختم

چند بنای عشق بر سحر و فسون نهد کسی

شحنه ی مست نیمشب گر کشدم روا بود

کز چه ز بزم این چنین پای برون نهد کسی

بهر مراد یکدمه این همه جور می کشم

سر بهزار آفت از همت دون نهد کسی

فال زدم که از لبت کشته شوم به یک نفس

هم ز لب تو این سخن به که شکون نهد کسی

رفت فغانی و همه سنگ رقیبش از پیست

شاید اگر از این ستم سر بجنون نهد کسی