گنجور

 
بابافغانی

زهی شمع فلک در خرگه از تو

همه جادو زبانان در چه از تو

اگر اینست لب ای چشمه ی نوش

شود خضر و مسیحا گمره از تو

گدایان را ز خوان نعمت خویش

تو روزی می دهی شیی الله از تو

چه بازیها که کردی با حریفان

تو از من غافل و من آگه از تو

فروزان مهر رخسار تو از من

رخ اقبال من همچون مه از تو

سخن دانسته می گویی فغانی

زبان نکته گیران کوته از تو