گنجور

 
بابافغانی

گردم بهوا رفت چه گلگون فرسست این

خون می کند و می رود آیا چه کسست این

بر دیده ی ما منتظران رخش مکن گرم

آهسته رو ای ترک نه رود ارسست این

هر صبح فروزان تری از آه اسیران

برخور که هنوز از دل ما یکنفسست این

نالان دل من نغمه ی داود نداند

آزاد کنیدش که نه مرغ قفسست این

بر جام مراد دگران چشم چه داری

همت طلب ایدل همه را دسترسست این

هر مرغ درین باغ گلی دید و بهاری

ماییم و خزان کز دگران باز پسست این

در خرمن خود بهر گلی بر زدی آتش

می سوز چه تدبیر فغانی هوسست این