گنجور

 
بابافغانی

هر دم از بزم طرب آن دلنواز آید برون

چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون

چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز

جان باستقبال او با صد نیاز آید برون

خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست

هر چه از چنگ بتان عشوه ساز آید برون

بگذرانید از سر آن کوی تابوت مرا

تا بتقریب نماز آن سرو ناز آید برون

عمر کوتاهست و راه وادی هجران دراز

جان کجا زین وادی دور و دراز آید برون

نیک بشنو کز بسی درد نهان دارد خبر

ناله‌ای کان از درون اهل راز آید برون

از دل گرم فغانی بیتو ای چشم و چراغ

تا دمی باقیست آه جانگداز آید برون