گنجور

 
اقبال لاهوری

خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون

کاروان زین وادی دور و دراز آید برون

من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام

شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون

عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات

تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون

طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات

ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون

چنگ را گیرید از دستم که کار از دست رفت

نغمه ام خون گشت و از رگهای ساز آید برون

 
 
 
بابافغانی

هر دم از بزم طرب آن دلنواز آید برون

چون مرا بیند رود از ناز و باز آید برون

چون برون آید بقصد کشتنم آن سرو ناز

جان باستقبال او با صد نیاز آید برون

خوشدلم از سنگ بیدادش که لطف و رحمتست

[...]

سیدای نسفی

گر به طوف خاکم آن عاشق نواز آید برون

از سر خاکم به جای سبزه ناز آید برون

رفت سوی خانه خود یار و من تا روز حشر

می نشینم بر امید آنکه باز آید برون

کار خوردان از بزرگان زود می گیرد رواج

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه