گنجور

 
بابافغانی

مدام از آتشی آشفته حالم

فغان کز اختر بد در وبالم

سخن نشنیدم و عاشق شدم وای

که خواهد داد گردون گوشمالم

چنان از همدمانم دل گرفتست

که از خود نیز می گیرد ملالم

سبو بردار و صحبت برطرف کن

کنون کز باده خالی شد سفالم

وصالش خواستم پیدا شد از دور

بحاجت می رسم خوبست فالم

چنان برگشتم از عشقش فغانی

که غیر از او نگنجد در خیالم