گنجور

 
بابافغانی

ما نقد جان بگوشه ی میخانه برده ایم

دل را بچشم و غمزه ی ساقی سپرده ایم

چون در حریم میکده مستان نوا کنند

ما هم برآوریم صدایی نمرده ایم

در اشک ما مبین بحقارت که این شراب

از پرده های دیده ی روشن فشرده ایم

پیکان آبدار ز تیر و کمان چرخ

دلخواه تر ز قطره ی باران شمرده ایم

از بسکه خورده ایم فرو آتش نهان

مردم گمان برند که آبی فسرده ایم

ما آن درخت بادیه خیزیم ای صبا

کز تندباد حادثه صد زخم خورده ایم

صدره باشک گرم فغانی و برق آه

نقش خودی ز صفحه ی خاطر سترده ایم