گنجور

 
بابافغانی

کو مطربی که مست شوم از ترانه اش

دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش

امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت

چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش

خاک در سرای مغانم که تا ابد

خیزد صدای بیغمی از آستانه اش

ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت

شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش

دریاب نقد وقت که جم با وجود جام

تا رفت، در حساب نیارد زمانه اش

بی برگ شو که آنکه جهان را دهد فروغ

شاید که شب چراغ نباشد بخانه اش

صیدیست بس بلند نظر دل که در ازل

بر آفتاب تعبیه شد دام و دانه اش

یا رب چه باده خورده فغانی ز جام عشق

کز یاد رفته است غم جاودانه اش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode