گنجور

 
بابافغانی

به بستر افتم و مردن کنم بهانهٔ خویش

بدین بهانه مگر آرمش به خانهٔ خویش

بسی شبست که در انتظار مقدم تو

چراغ دیده نهادم بر آستانهٔ خویش

بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد

به عالمی ندهد عیش یک زمانهٔ خویش

به عشوهٔ می و نقلت به دام آوردم

دلت چگونه ربودم به آب و دانهٔ خویش

حسود تنگ‌نظر گو به داغ غصه بسوز

که هست خاتم مقصود بر نشانهٔ خویش

سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست

سرم بلند کن از خط تازیانهٔ خویش

کلید گنج سعادت به دست شاه‌وَشی‌ست

که بر فقیر نبندد در خزانهٔ خویش

نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن

چرا که برده‌ام از یاد آشیانهٔ خویش

مرو که سوز فغانی بگیردت دامن

سحر که یاد کند مجلس شبانهٔ خویش