گنجور

 
بابافغانی

از جان من حکایت جانان من بپرس

غافل چه داند این سخن از جان من بپرس

هر قطره ی زبون نشود در شب چراغ

این ماجرا ز دیده ی گریان من بپرس

آن کس که دل به وعده ی وصلت نهاده است

گو این حکایت از دل بریان من بپرس

من خود ز یک دو کاسه ی اول شدم خراب

حال من ای رفیق ز مهمان من بپرس

برگیر جام و یاد هوادار خویش کن

بردار شمع و کلبه ی احزان من بپرس

خون منست آنکه توان ریخت بیگناه

خنجر چو برکشی در زندان من بپرس

گلگشت ماهتاب و می روشنت حلال

روزی عقوبت شب هجران من بپرس

منشین فغانی از طلب کعبه ی مراد

برخیز و راه کشور سلطان من بپرس