گنجور

 
بابافغانی

رویم شکفته از سخن تلخ مردمست

زهرست در دهان و لبم در تبسمست

بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر

رحمی، به دل درآی که جای ترحمست

سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست

در کار من گره نه از افلاک و انجمست

دانم حلاوت سخن پند گو ولی

آفت زبان ساقی شیرین تکلمست

خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر

بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست

با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت

رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست

از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست

خضر رهش شوید که در کار خود گمست