گنجور

 
ادیب الممالک

شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب

بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب

بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید

بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب

شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا

بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب

مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی

مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب

مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی

برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب

کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ

کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب