گنجور

 
بابافغانی

ای رخ فرخنده ات خورشید ایوان جمال

قامت نورانیت شمع شبستان خیال

هدهد فرخنده فال طرف بامت جبرئیل

بلبل دستانسرای باغ اسلامت بلال

گاه اعجاز کلام از لفظ گوهر بار خویش

داده یی صدره فصیحان عرب را گوشمال

نطق انفاس روانبخش تو در لفظ حدیث

از صفا چون گوهر رخشنده در آب زلال

شد مسلسل گوهر ارواح در بحر قدم

شاهباز عرش پرواز تو چون افشاند بال

خاستی از جوهر خاک قدومت ذره یی

کلک صورتگر نهادی بر رخ خورشید خال

کی ابد آباد گشتی گر نبودی در ازل

آفرینش را به خاک آستانت اتصال

بود در لوح ازل آدم مجرد چون الف

منضم از نام محمد گشت باوی میم و دال

اینکه می جست از خدا طوفان به آب دیده نوح

خواست تا بنشاند از پیش رهت گر درحال

نور بیچون بود مرآت دلت زانرو نشد

جز تو کس را در درون خلوت جانان مجال

لن ترانی شد جواب موسی عمران ز طور

بر تو خود ظاهر شد انوار مقدس بی سؤال

یکنظر نور تجلی دید و بیخود شد کلیم

روز و شب داری تو آن را در نظر بی انفعال

تا سر خوان نبوت را ولینعمت شوی

شد خلیل از انتظار مقدمت همچون خلال

بوی خلقت گر نبودی شامل حال رسل

کی سلیمانرا به فرمان آمدی باد شمال

از حجر مرغ مرصع شد به فرمانت عیان

جان نثار مقدمت ای طایر فرخنده فال

پرتو مهر ازل کز حسن یوسف جلوه داشت

از مه روی تو ظاهر گشت بر وجه کمال

گلشن جان را سبب نخل دلارای تو شد

بردمد آری هزاران شاخ گل از یک نهال

فقرت از تسکین مسکینان امت بود و بس

ورنه کی باشد نبوت را زیان از ملک و مال

مه اسیر دام مهر تست ز آنرو می کشد

هر سر ماهش فلک در طوق سیمین هلال

فیض عامت گر نبودی زاد راه آخرت

آدم خاکی چه کردی چاره ی مشتی عیال

مرکب عزم ترا صانع ز فضل خویش داد

تن ز جوهر سرز در وز رشته های حور یال

رحمت عام تو با شاه و گدا باشد یکی

آب صافی را چه غم از کاسه ی زر یا سفال

در سجود افتند خلق عالمی بی اختیار

شعله ی شمع رخت هر جا که یابد اشتعال

هر خیال بد که در دل داشتند اهل نفاق

جمله را احسان عوض کردی زهی حسن خصال

نور ابن عم تو نبود جدا از نور تو

در میان یکدلان رسم دویی باشد محال

سر نزد زین هفت پرده بر مثال پنج فرق

پنج گوهر در بها و قدر، بی شبه و مثال

در قبای سبز، یکتا سرو آزاد حسن

شمع سبزی بود روشن در سرابستان آل

در لباس ارغوانی، نخل گلرنگ حسین

راست چون شاخ گلی در بوستان اعتدال

زینت و زیب ریاض شرع زین العابدین

آن بهار بی خزان آن آفتاب بی زوال

شمع محراب امامت باقر، آن کز علم و دین

از سر سجاده ی طاعت نرفتی ماه و سال

حفظ جعفر گر شود پیوند ترکیب زمان

تا ابد سر رشته ی هستی نیابد انفصال

بحر عرفان موسی کاظم که از عین ورع

گوهر افشان بود چشمش دایم از فکر مآل

قبله ی هشتم غریب طوس کز بیداد و جور

شربت زهر مخالف خورد بی تغییر حال

هر پسر کو از دل و جان پرورد مهر تقی

همچو شیر مادرش نان پدر بادا حلال

ماه ایوان ولایت شاه روشندل نقی

آنکه مهرش در دل هر ذره دارد اتصال

شهسوار لشکر دین عسکری آن کز شکوه

زیر نعل توسن او توتیا گردد جبال

حضرت ختم ولایت مهدی صاحب زمان

آنکه زو شد صدر خاور رشک ایوان جلال

یا حبیب الله بحق مهر این روشندلان

کز دعا روز جزا خلقی رهانند از وبال

از کمال و رحمت و احسان، من درمانده را

دستگیری کن که هستم غرقه ی بحر ضلال

سر به زانو مانده ام عمری به فکر نعت تو

قامت خم گشته ام اینک بدین معنیست دال

یک رقم از بحر اوصافت نیارد در قلم

گر فغانی تا ابد نظم سخن بندد خیال

تا زنند از غایت همت ببام قصر دین

پنج نوبت اهل دین بر کوس استغنا دوال

گوش جان دوستانت باد بر نعت و درود

جسم بدخواه و مخالف از فغان و ناله نال