گنجور

 
میرزاده عشقی

نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی

همان مهری که مابین من و تو هست میدانی

شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی

همان روز است می‌بینم، تبه این شاه ظلمانی

ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی

همان گونه که تو با طلعت خود، عالم‌افروزی

میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد

دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد

«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»

به ویژه هان که الفتْمان، ز نو طرح نُوی دارد

بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد

اگرچه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!

چه سان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنایی را:

که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نایی را!!

«پی بیگانگان از دست دادیم آشنایی را»

افول آن بنا آوردمان، این تنگنایی را

کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنایی را

سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی

ز یک ره می‌رویم، ار ما سوی بیت‌الحجر با هم

ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم

چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم

قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم

فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم

به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی