گنجور

 
میرزاده عشقی

نامِ دژخیمِ وطن، دل بشنود، خون می‌کند

پس بدین خون‌خوار، اگر شد روبه‌رو چون می‌کند؟

آن‌که گفتی، محوِ قرآن را همی باید نمود

عن‌قریب این گفته با سرنیزه مقرون می‌کند!

وای از این مهمان، که پا در خانه ننهاده هنوز

پای صاحب‌خانه را از خانه بیرون می‌کند؟!

داستانِ موش و گربه است، عهدِ ما و انگلیس

موش را گر گربه برگیرد، رها چون می‌کند؟

شیر هم باشیم گر ما، روبهِ دهر است او

شیر را روباه معروف است، مغبون می‌کند؟

هیچ می‌دانی حریفِ ما، چه دارد در نظر؟

این همه خرجِ گزافی را که اکنون می‌کند؟

انگلیس آخر دلش، بهرِ من و تو سوخته؟

آن‌‌که بهرِ یک وجب خاک این‌قدر خون می‌کند؟

آن‌قدر می‌دانم امروز، ار که بر ما داده پنج:

غاز، فردا دعوی پنجاه میلیون می‌کند!

دانم آخر جمله ما را به مُلکِ خویشتن

بی‌نصیب از آب و خاک و دشت و هامون می‌کند!

آن که در افریک بر ریگِ بیابان چشم داشت

چشم‌پوشی از دیارِ گنجِ قارون می‌کند؟

دزدِ رهزن، دزدِ نادان است، راحت پشتِ میز

دزدِ دانا، دزدی از مجرای قانون می‌کند!

گوش آوخ ندهد، این ملّت بدین‌ها! ور دهد:

گوش از این گوش، از آن گوش بیرون می‌کند!

طبعِ من، مسئولِ تاریخ است و ساکت مانَم ار

هان به وجدانم مرا، تاریخ مدیون می‌کند!

ورنه می‌دانم در احساساتِ این بی‌حس‌نژاد

گفته‌های من نه چیزی کم، نه افزون می‌کند!

ملّتی کاو مُرده در تاریخ و اینش امتیاز

نعشِ خود با دستِ خود، این مُرده مدفون می‌کند!

ملّتی کز دادنِ تن، با کمالِ امتنان:

بر اسارت، خصم را از خویش ممنون می‌کند!

ملّتی کاو باز قرن بیستم بر دردِ خود

چاره با ختم و دعا و ذکر و افسون می‌کند!

ملّتی کآلودهٔ تریاک باشد صبح و شام

دائم آگنده دماغ، از گند افیون می‌کند!

ملّتی کاو با چو من، پورِ عزیزِ این وطن

آنچه با یوسف نمود از بُخل شمعون می‌کند!

ملّتی کاو روز و شب بر خونِ خود شد تشنه‌لب

دشمنان را دعوت از بهرِ شبیخون می‌کند!

ملّتی کز هر جهت بهرِ زوال آماده است

صرفِ احساساتِ من، احیا، وِرا چون می‌کند!

خود نه‌تنها خلقِ دنیا، جملگی در حیرت‌اند

حیرت از اوضاعِ ما، خَلّاق بی‌چون می‌کند!

ز آسمان نارد مَلَک، ناچار یک مشتِ دنی

ز اهلِ این مُلْک، آمرِ این ملّتِ دون می‌کند!

گشته است اسباب خنده: گریه بر حالِ وطن

بیشم از حالِ وطن، این نکته محزون می‌کند!

ای خدا جای تشکر، چشم‌زخمم می‌زنند!

چشم من هم‌چشمی ار با رودِ جیحون می‌کند!

آن خیانت‌ها که با ایران وزیران می‌کنند!

بارها بدتر به من، این سفله گردون می‌کند!

یأس من زین قوم تا اندازه‌ای باشد به‌جا

طبعِ من بی‌جاست، کز اندازه بیرون می‌کند!

«عشقی» از عشق وطن، آن‌سان مُجَرَّب شد که این

کهنه دیوانه جنون، تعلیم مجنون می‌کند!

 
 
 
نسیمی

عقل را سودای گیسوی تو مجنون می‌کند

فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می‌کند

هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله

در کلام کبریا قبل از «قلم» «نون» می‌کند

صورت روی تو بر هر دل که می‌آید فرو

[...]

اهلی شیرازی

ناقه لیلی که سر در کوه و هامون می‌کند

در بن هر خار جستجوی مجنون می‌کند

گوش بر افسانه من خلق را دفع ملال

این حکایت‌ها که من دارم جگر خون می‌کند

زنده‌ام من از غم دل پس دلی کو بی‌غم است

[...]

صائب تبریزی

ساغر پر می علاج جان محزون می‌کند

گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می‌کند

دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست

دختر رز حرف در کار فلاطون می‌کند

کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
جویای تبریزی

مار زلفش را نمی دانم چه افسون می کند

مشک را در نافهٔ آهوی چین خون می کند

بسکه با خاک گلستان است استعداد فیض

سرو را یک مصرع برجسته موزون می کند

بیدل دهلوی

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند

می‌پرد رنگ و مرا از بزم بیرون می‌کند

بیش از آن‌کان پنجهٔ بیباک بربندد نگار

سایهٔ برک حنا برمن شبیخون می‌کند

خلق ناقص این‌کمالاتی‌که می‌چیند به هم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه