گنجور

 
عراقی

بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد

شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند

شر و شوری در جهان نتوان نهاد

چون پریشانی سر زلفت کند

سلسله بر پای جان نتوان نهاد

چون خرابی چشم مستت می‌کند

جرم بر دور زمان نتوان نهاد

عشق تو مهمان و ما را هیچ نه

هیچ پیش میهمان نتوان نهاد

نیم جانی پیش او نتوان کشید

پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد

گرچه گه‌گه وعدهٔ وصلم دهد

غمزهٔ تو، دل بر آن نتوان نهاد

گویمت: بوسی به جانی، گوییم:

بر لبم لب رایگان نتوان نهاد

بر سر خوان لبت، خود بی‌جگر

لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد

بر دلم بار غمت چندین منه

برکهی کوه گران نتوان نهاد

شب در دل می‌زدم، مهر تو گفت:

زود پابر آسمان نتوان نهاد

تا تو را در دل هوای جان بود

پای بر آب روان نتوان نهاد

تات وجهی روشن است، این هفت‌خوان

پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد

ور عراقی محرم این حرف نیست

راز با او در میان نتوان نهاد

 
 
 
خاقانی

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد

مایهٔ من کیمیای عشق توست

مایه در وجه زیان نتوان نهاد

دست دست توست و جان ماوای تو

[...]

عراقی

بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد

بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای

بی‌کنارت در میان نتوان نهاد

نیم‌جانی دارم از تو یادگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه