گنجور

 
عراقی

بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد

بی‌یقین پا بر گمان نتوان نهاد

جان بباید داد و بستد بوسه‌ای

بی‌کنارت در میان نتوان نهاد

نیم‌جانی دارم از تو یادگار

بر لبت لب رایگان نتوان نهاد

در جهان چشمت خرابی می‌کند

جرم بر دور زمان نتوان نهاد

خون ما ز ابرو و مژگان ریختی

تیر به زین در کمان نتوان نهاد

حال من زلفت پریشان می‌کند

پس گنه بر دیگران نتوان نهاد

در جهان چون هرچه خواهی می‌کنی

جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد

هر چه هست اندر همه عالم تویی

نام هستی بر جهان نتوان نهاد

چون تو را، جز تو، نمی‌بیند کسی

منتی بر عاشقان نتوان نهاد

بر در وصلت چو کس می‌نگذرد

تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد

عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق

گه برین و گه بر آن نتوان نهاد

تا نگیرد دست من دامان تو

پای دل بر فرق جان نتوان نهاد

چون عراقی آستین ما گرفت

رخت او بر آسمان نتوان نهاد

 
 
 
خاقانی

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد

مایهٔ من کیمیای عشق توست

مایه در وجه زیان نتوان نهاد

دست دست توست و جان ماوای تو

[...]

عراقی

بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد

شور در دیوانگان نتوان نهاد

های و هویی در فلک نتوان فکند

شر و شوری در جهان نتوان نهاد

چون پریشانی سر زلفت کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه